بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یکی یکدونه من

23 دی ماه 93- یک چیزی شبیه به معجزه

سلام فرشته ی کوچکم.ظهرت بخیر مامان جون.نمی دونم الان خونه با خانوم پرستار در چه حالی هستید.خوابی یا بیدار.گرسنه یا سیر....نمی دونم به خدا.از صبح تا حالا اینقدر سرم شلوغ بود و درگیر کار بودم که همین الان بیکار شدم و نتونستم هنوز زنگ بزنم بهت مامانی.امیدوارم درهر صورت صحیح و سالم و خندون باشی.دخترم دیروز روز خیلی خوبی بود.وقتی رسیدم خونه بغلت کردم و کلی بوسیدمت.زود زود هم لباس هامو عوض کردم و رفتیم دوتایی توی بغل هم خوابیدیم.البته من نخوابیدم از بس که خوشحال بودم بخاطر اتفاق خوبی که افتاده بود.این روزها هم فکرم خیلی مشغوله .آخه کمتر از یک ماه دیگه تولدته و یکساله می شی دختر عزیزم.همش لیست مهمان ها رو می نویسم که کی رودعوت کنم.کجاتولد بگیرم ما...
25 دی 1393

22 دی ماه 93- یک روز خیلی خوب زمستانی

سلام کودک شیرینم الان که شروع به نوشتن کردم حال خوشی دارم.برای همین گفتم برات بنویسم.دخترم،نازنینم.. بعضی وقت ها تو زندگی آدم ها یه اتفاقات خوب و جالب میفته که بیشتر شبیه یک معجزه هستن و امروز برای من و بابات چنین اتفاقی افتاده.خیلی از صبح هردومون خوشحال هستیم.و فقط میتونم بگم که واقعا خدای مهربون بالای سرما ادم ها قرارداره شایدم توی قلب ماست و همیشه صدای مارو میشنوه.خدا منو همیشه دوست داشته و بارها و بارها به من ثابت کرده.حتی زمانی که بابات وارد زندگیم شده.همیشه به ندای قلبم گوش کرده و جواب خواسته هام رو داده.دخترم توهم واقعا به وجود خدا توی قلب ما آدم ها ایمان داشته باش و همیشه توی مشکلاتت از ته دل صداش کن.مطمئنا صدای تورو خواهد شنید...
25 دی 1393

خاطرات اولین ماه محرم در حضور فرشته کوچولوی مامانی

سلام مهربان دخترم امروز که میخوام خاطرات ماه محرم رو بنویسم برات دقیقا یک صبح ابری زمستانی است ساعت9:38 دقیقه و مامان یکم کارش کمتره و گفتم تا بیکارم برات بنویسم با شروع ده روز اول ماه محرم من چون سرکار می رفتم شب ها نمی تونستم توی مراسم شرکت کنم و منتظربودم تا آخر هفته بشه که تو رو هم ببرم دخترم توی این مراسم.من کلا خیلی این ماه رو دوست دارم چون واقعا احساس می کنم آدم به خدا خیلی نزدیکتر می شه  و خدا شرکت کردن توی این مراسم ها رو نصیب هرکسی نمیکنه. از روزی که ایام ماه محرم شروع شد همش منتظر بودم که همایش علی اصغر تو رو ببرم.پارسال که توی قلب مامانی بودی کلی آروز کردم که ان شالله سال دیگه دوتایی با هم بریم.خدا را شکر اون...
25 دی 1393
1